سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

کیمیا و سینا

جوجه های شجاع مامان

نفسای من بازم از خودتون یه شجاعت فوق العاده نشون دادین .... قربونتون بره مامان....ماجرا از اونجایی شروع شد که هفته پیش  دندونمو کشیده بودم و چون حالم زیاد خوب نیود بابایی به همراه سینایی رفتن بیرون که یه سری کارا رو انجام بدن و در همون اثنا چون پارساجونم رفته بود نمایشگاه مارای سمی...بابای مهربون آقا سینا رو برده بود دیدن اون نمایشگاه... شب که اومدی خونه با اینکه من خواب بودم اما اومدی بیدارم کردی و با هیجان کودکانه ات از نمایشگاه تعریف کردی و آخرشم گفتی چون عکس نگرفتم باید منو فردا ببری عکس بگیرم... خلاصه فردا و دو تا فردای دیگه گذشت و پریروز عصر چون منو بابایی به حرفت گوش ندادیم مخ خاله جونو سالادکردی و خاله طفلی شما دو تا عسلکو برد...
29 ارديبهشت 1392

بدون شرح...

چشمان عروسکم را می گیرم نمی خواهم مثل من ببیند و حسرت بکشد می ترسم بهانه گیر شود...! ...
29 ارديبهشت 1392

مسافرت چند روزه مامانی و سینایی

عزیز دل مامان پنج شنبه هفته پیش خیلی ناگهانی تصمیم به مسافرت گرفتم البته خودم و شما... آخه مامان جونو خاله مینا رفته بودن تهران ما هم یهو تصمیم گرفتیم بریم و بازم مثل همیشه شما رفیق مامان بودین و دخترک نازم با بابایی موندن...تجربه خوبی برات بود عزیزم چون هم با قطار رفتیم و هم با هواپیما و واسه تو که تا حالا با قطار مسافرت نرفته بودی خیلی جالب بود...توی کوپه قطار دائم از سر و کول ما بالا میرفتی ،دوتا دوستم پیدا کرده بودی و کل واگنو رو سرتون گذاشته بودین... امان از دست تو وروجک که هر جا میری شلوغی رو هم با خودت میبری...اما در کل خیلی آقا بودی و خیلی جاها با مامان راه اومدیو ازاین بابت ازتون متشکرم آقای من!تو هواپیما هم یه لحظه آرامش نداشتی و ی...
31 فروردين 1392
1